سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهارنارنج

بسم رب الحسین(علیه السلام)

دعوت میکنم با خواندن این متن مهمان ویژه ی یک شهید شوید...

 

1.آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران .

2.علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا،حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر27 محمد رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شد.

3.یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.

4.بعد از چند ماه،خانه ای در اهواز اجاره کرد وهمسرش را هم با خود همراه کرد.

5.یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند.سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین.

6. تا اینکه...

7.تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای

کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد.

8.آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی میشد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود.... نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود.

9.با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد.

10.بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان

و پلاک شهیدی نمایان شد.شهید سید مرتضی دادگر.فرزند سید حسین.اعزامی از ساری...گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او...

11.استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادندو کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر وخبر به خانواده ی شهید،به بنیاد شهید تحویل دهد.

12.قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنیدکه مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد ،دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند وهمسرش هم رویش نشده اصرار کند...

13.با ناراحتی به معراج شهدا برگشت ودر حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت...

14. "این رسمش نیست با معرفت ها.ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم...".گفت و گریست.

15.دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد" شهدا! ببخشید.بی ادبی

و جسارتم را ببخشید...

16.وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبالش آمد و خبر داد که بعد از تماس او

کسی در  خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی

پول به همسر او بدهکاربوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد .

17.هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است....با خود گفت

هر که بوده به موقع پول را پس آورده.

18.لباسش راعوض کرد وبا پول ها راهی بازار شد.

19.به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید:بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفت...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد.جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...

20.گیج گیج بود.مات مات.خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد

که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟آیا همسرش؟

21.وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ...با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست...

22.جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید.اعتراض کرد که:چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟

23.همسرش هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود.خودش بود.کسی که امروز خودش راپسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.به خدا خودش بود....

24.گیج گیج بود.مات مات...

25.کارت شناسایی را برداشت وراهی بازار شد.مثل دیوانه ها شده بود.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان میداد . می پرسید:آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...؟

26.نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید...مثل دیوانه هاشده بود.به کارت شناسایی نگاه می کرد.شهید سید مرتضی دادگر.فرزند سید حسین.اعزامی از ساری.

...وسط بازار ازحال رفت.

پی نوشت1:این خاطره در مراسم تشییع این شهید بزرگوار، توسط این برادر برای حضار بیان شد.

پی نوشت 2:قبر مطهر این شهید،طبق وصیت خودش در دل جنگل های اطراف شهر ساری،درکنار بقعه ی کوچک و ساده ی امامزاده جبار،قرار دارد.

 

پی نوشت 3:دوستانی که مایلند از نزدیک این شهید بزرگوار را زیارت کنند،آدرس مزار این شهید:کیلومتر 5 جاده ی ساری نکا،بعد از بیمارستان سوانح وسوختگی،قبل از روستای خارکش.

پی نوشت4: از کرامات بسیار این شهید بزرگوارگفتن، دروسع کوچکی چون من نیست.مطمئنا مادر بزرگوار شهید که عید غدیری را مهمانش بودیم و آن دوست دانشجوی اردبیلی که درخواب، آدرس منزل شهید را از خودش گرفت و با همان آدرس مهمان مادر شهید شد،خیلی  بهتر از این بنده ی کوچک ،از این شهید برایتان میگویند.

پی نوشت 5:آدرس منزل مادر این شهید بزرگوار و همچنین شماره ی تماس آن دوست اردبیلی را گم کرده ام.از دوستانی که در این زمینه اطلاعاتی دارند خواهشمندم بنده را بی خبر نگذارند.

پی نوشت6:ببخشید که خیلی طولانی شد.

پذیرایی مهمانی شهید:برای شادی روح این شهید بزرگوار صلوات


نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/4/29 توسط بهارنارنج | نظر

بسم رب الحسین(علیه السلام)

همین امشب بود یا فردا...که آمد.آمد و شد دردانه ی زهرا و علی.آمد و شد دومین چراغ خانه ی کوچکشان.

آمد وشد حسین حسن.آمد و شد همه ی قرار زینبی که هنوز نیامده بود.آمد و شد مرهم بال سوخته ی فطرس.

آمد و شد مسیحای دختر بچه ی یهودی.آمد و شد سفینه النجاة حر.آمد و شد ....آمد و شد پناه دل بی پناه ما.

راستش!

دست من و تو نیست اگر عاشقش شدیم

خیلی حسین زحمت ما را کشیده است...

ارباب جانم!

از همین راه دور می خواهیم حرّت شویم.بپذیرمان...

پ ن :امسال میلاد نورانی سلاله ی پاک حسین(علیه السلام)،رهبر و مقتدایمان،حضرت عشق،سید علی خامنه ای

مصادف با میلاد جد بزرگوارش شده.میلادشان پر نور.

اللهم وفقنا لما تحب و ترضی


نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89/4/23 توسط بهارنارنج | نظر

بسم رب الحسین(علیه السلام)

عملیات بیت المقدس بود.بعد از فتح خرمشهر و دو سه روز بی خوابی،بسیجی نوجوان در حالیکه ذوق آزادی خرمشهر در چشمانش می درخشید،رو به همرزمانش گفت:حالا برویم بخوابیم،که دستی روی شانه اش نشست.رویش را برگرداند.فرمانده دلیر لشکر 27 محمد رسول الله بود.دست رزمنده ی نوجوان را گرفت و با خود به نوک خاکریز کنارشان برد.به دوردست اشاره کرد و گفت:آنجا کجاست؟نوجوان با تعجب گفت:افق.حاجی با مهربانی به چشمان خسته ی نوجوان نگاه کرد و گفت:هر وقت پرچمت را در انتهای افق کوبیدی،برو راحت بخواب.

سلام حاجی!

نمیدانم چگونه رویمان می شود سلام کنیم؟پیامت را شنیده ایم که حق نداریم تا کوبیدن

 پرچممان در افق،بخوابیم ولی...

صدای تنهایی رهبرمان و هل من ناصرش را شنیده ایم ولی...

راحت گرفته ایم خوابیده ایم.اصلا انگار نه انگار.لم داده ایم و خمیازه می کشیم و هر ناکسی

از راه نرسیده به خودش اجازه می دهد همه ی میراث اماممان را،نائب امام زمانمان را،

خون شهدایمان را به سخره بگیرد.ما چرت می زنیم و عده ای در فکرند چگونه از انقلابمان و اماممان خامنه ای(مد ظله العالی) به نفع خود و جیب گشادشان مایه بگذارند.

ایستاده ایم و نگاه می کنیم چگونه عده ای با ادعای یار امام بودن یا نخست وزیر امام بودن یا

خانواده ی امام بودن ،از خط امام جاده ساخته اند که به قدرت برسند.و ما ولی نعمتان انقلاب به زعم آنان از همه غریبه تریم نسبت به امام.حاشا و کلا.

بیا حاجی!

بیا نهیب بزن و بیدارمان کن.بیا که دلمان تنگ شده برای اینکه جای سیلی ات را روی گونه هایمان، با افتخار به یکدیگر نشان دهیم.

بیا حاجی که سخت دلتنگ نگاه مواخذه گرت هستیم مرد!

بگذار به هر چه می خواهند متهممان کنند ولی ما در میان تمام عکس هایت،آن عکس را

که در آن با خشم به دوربین زل زده ای دوست تر داریم.اصلا همان را به دیوار اتاقمان زده ایم که هرروز یادمان بیندازی مدیونیم.مدیون این انقلاب.

دلتنگ پیرمردم حاجی!

همان پیرمرد که چند سال پیش در دیدار با ماه انقلاب با چشمان پر از اشک به آقا گفت:

شما دعا کنید یکبار دیگر احمدم را ببینم.

اما حالا دیگر پیرمرد هم نیست که هر روز بخواند اللهم رد کل غریب،اللهم فک کل اسیر.

قلب یعقوب پیرمرد یکی دو سالی می شود که دیگر نمی زند،مثل قلب مادرت که سال ها پیش...

خسته ام حاجی!

از سر زدن به تقویم و شمردن سال ها و ماه ها و روز ها خسته ام.از آدم هایی که هر سال

14 تیر گزارش کار پیگیری سرنوشت دیپلمات ها را میدهند و دیگر هیچ خسته ام...

بیا حاجی!

دلمان می خواهد بزرگ شویم .یک سالی هم هست که داریم بسیجی بودن را تمرین می کنیم

بیا حاجی!

قول می دهیم بسجی های خوبی برای آقایمان و سربازان خوبی برای فرماندهی ات بشویم.

منتظریم حاجی!

                                                      اللهم وفقنا لما تحب و ترضی


نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/4/14 توسط بهارنارنج | نظر
.: Weblog Themes By Blog Skin :.

اسلایدر

دانلود فیلم