بسم رب الحسین(علیه السلام)
دیروز بود.غروب پنج شنبه ،در صحن مسجد اعظم مهمان کرامت کریمه ی اهل بیت بودیم،
که ناگهان گرد وغبار و طوفان و رعدوبرق...و چه کسی جز بانو می دانست که چقدر دلتنگ شلمچه بودم.دلتنگ شهدایش.دلتنگ خاک آسمانیش.دلتنگ روزها و شبهایش.دلتنگ زائرانش.
دلتنگ پاهای برهنه.دلتنگ اشکهای وداع...دلتنگ آن همه دل که زیر و رو شده بود.دلتنگ
روزی که هوا طوفانی بود و صورت بچه ها با گرد وغبار شلمچه نوازش می شد.
و حالا،اینجا،در حرم بانو،یک بار دیگر در شلمچه بودم...
باران گرفت.
...و چه صفایی داشت در ایوان مسجد اعظم،از پس پرده ی ململ باران،به حرم بانو نگاه کنی
و قربان صدقه اش بروی:حبیبه ی من!آرامش قلبم!قرار دلم!
بانوی باران!
چقدر دریای کرامتت وسیع است و من چقدر محتاجم که در این دریا غرق شوم...
نگاه دار دلی را که برده ای به نگاهی...
فدای کبوتران حرمت...
اللهم وفقنا لما تحب و ترضی