بسم رب الحسین(علیه السلام)
خدا رو شکر محرمتو دیدم دوباره آقاجون..........
بالای منبر نشسته و بود و می گفت:سائلی به در خانه ی اباعبدلله در مدینه رفت و طلب کمک کرد.حضرت به داخل خانه رفتند و پارچه ای را در وسط اتاق پهن کردند و خودشان مبلغی پول در آن گذاشتند و از زنان و فرزندانشان خواستند هر کس، هر چقدر که می تواند کمک کند.بعد حضرت پارچه را بستند و پشت در آمدند .دستشان را از لای در بیرون آوردند وپارچه را به مرد سائل دادند و از پشت در فرمودند:از تو خجالت زده ام که چیز قابل توجهی در خانه نداشتیم ولی...دوستت داریم.
و مرد سائل پشت در گریست و گفت:این دستهای کریم چگونه روزی درون خاک گذاشته می شود؟
و مرد سائل نمی دانست روزی می رسد که آن دستهای کریم،سه روز،روی خاک تفتیده ی کربلا...........ونمی دانست قصه ی ساربان و شب شام غریبان و انگشت و انگشتر را...............
پی نوشت:دست دلم را بگیرید آقاجانم
اللهم وفقنا لما تحب و ترضی